و مــَن می روَم ...
کـه بچـِشَم طعم ِ دوبـاره آغاز شدن را و
یــا تمــام شدن را ...
کــه فــارغ از تمــام ِ تـــو چنــد وقتــی را ســَر کنــَم ...
که ببینَــم میشـَود , یــادَت دیـگر پـَرسـه نزند در مـَن و
تمــآمَت فرامــوش شـود در ذهنـَم ...
افـــسوس که ...!